ساختمان مسکونی گوشواره ها | رضا حبیب زاده
موقعیت: ایران ، تهران
معمار: رضا حبیب زاده
کارفرما : ابراهیم موسوی
نظارت : رضا حبیبزاده
سازه (طراحی، اجرا) : نادر شکوفی
ارائه : حسین میرزاجانی، هادی فهیمی
عکس : پرهام تقیاف، شیدا اعتماد، فرهود حقی
تیم طراحی: شیدا اعتماد
سال : 1394
کاربری : مسکونی، آپارتمان
مساحت پروژه : 6700 مترمربع
ساختمان مسکونی گوشواره ها کالبدی بصری و رمزآلود می باشد که منبع الهام و تأثیرپذیری خود را از رمان گوشواره ها غنیمت گرفته است. این پروژه توسط دفتر معماری رضا حبیب زاده طراحی و اجرا شده که موفق شد رتبه دوم جایزه معمار 95 در گروه آپارتمان های مسکونی را کسب کند. این پروژه در منطقه درکه تهران واقع شده و توسط الگوهای مدرن خود که به متریال های گرم و سبز آغشته شده حس گرمی را به محله احمدپور بخشیده است. فرم سختمان بر اساس سادگی و ویژگی های مینیمال طراحی شده است که متریال آجر را به عنوان پوسته خود برگزیده. ریتم قرارگیری آجرها به گونه است که ما را یاد بناهای تاریخی دو قرن گذشته می اندازد.
طراحی نمای دو پوسته ساختمان حرکت و ریتم زیبایی در کالبد ساختمان ایجاد کرده است. استفاده از متریال چوب در بخش های تراس و بالکن که به عنوان فضای خالی حجم ساختمان تعریف می شوند، تعادل منظمی به کلیت مجموعه بخشیده است. نظم و سادگی تراس و همچنین فضای مشاع ساختمان ما را به یاد سادگی و امنیت خانه های سنتی می اندازد. مکانی که برای جمع شدن و آرامش خانواده یا همسایه ها در فرهنگ ایرانی عنوان می شود. این گرمایش با ترکیب دیوارهای سفید و مینیمال به داخل نفوذ کرده تا طراحان فضایی بروز را در کنار زیبایی های ساختمان های قدیمی ادغام کنند. این مجموعه دارای یک استخر سرپوشیده، سونا و جکوزی می باشد که در طبقات منفی ساختمان تعبیه شده است.
در ادامه بخشی از رُمان گوشواره ها که کانسپت اصلی پروژه بوده است را مشاهده می نمایید.
کامران در پیادهرو، میایستد. جلویش حوضی بزرگ است و باید برای ورود از روی پل سنگی عبور کند. صدای آب میآید. روبرویش در چوبی خانه است با شیشههای قدی که دو طرفش قرار دارند. از شیشهها، سرسرا پیداست. به عصایش تکیه میکند و بریده بریده میگوید: « اون نور فیروزهای چیه اونجا؟» از آنجا دیوار سرسرا دیده میشود. در سر کامران، اما این همان نور قدیمی است. درخشش پیراهن دختری که حضورش باغ را کامل میکرد. در همان شب ترسناک که دنیا دور سرش میچرخید همان نور، زندگی را به یادش آورده بود. قبل از اینکه وارد خانه شوند، عینکش را از چشمش برمیدارد. تصاویر روبرویش محو و مهآلود میشوند، درست مثل همان شب. حالا قدمهایش را محکمتر و تندتر برمیدارد. شنیدن صداها، دیدن سایههای باغ و بوی گلخانه آرامش میکند. سنگهای رودخانه را زیر پایش میشناسد و میفهمد که همه چیز از دست نرفته است.
به در فلزی می رسد که گوشوارهها روی آن تاب می خورند. جلو میرود و در را باز میکند. در قیژ صدا میدهد و به آرامی روی لولایش میچرخد. قدم برنمیدارد. فقط در را دوباره باز و بسته میکند و به آن صدا گوش میکند. در خیالش دریچهای باز میشود. لولایی فلزی میچرخد. صدای قیژ میآید و کسی، نور و صدای خوب ژاله را برایش میآورد. کامران دستش را به دیوار تکیه میدهد و از درگاه عبور میکند. آویزی را که به در آویخته لمس میکند. برگ فلزی روی حلقهی کوتاهش چرخی میخورد و به جای اولش برمیگردد. راست میایستد و دستش را به آن میکشد: ” این گوشوارهی مادرمه. من قبل رفتنم اینو اینجا گذاشتم” .
(بخشی از رمان گوشوارهها)